يكي از موضوعهاي انشاء دوران مدرسه ما اين بود: دوست داريد در آينده چه كاره شويد؟ بيشتر بچهها شايد اندكي بعد از فكر كردن به موضوع ميخواستند دكتر، مهندس و يا معلم شوند.
روزها از پي هم گذشت و خيلي از ما نه دكتر شديم نه مهندس و نه معلم. هميشه فكر ميكرديم خدمت به جامعه يعني معلم بودن، دكتر بودن، مهندس بودن و هيچ وقت به اين فكر نبوديم كه اگر همه ما دكتر، مهندس و معلم شويم، روزگارمان بدون كارگر، بنا، نجار، مكانيك و رفتگر چگونه خواهد گذشت.
هر روز صبح كه از خانه قدم بيرون مي گذاريم كوچه ها و خيابان ها را نظافت شده و تميز مي بينيم و بارها هم شاهد تلاش رفتگران سخت كوش بوده ايم كه سرگرم نظافت معابر بوده اند. بسياري ازما، حتي يك بار هم با رفتگر محله هم صبحت نشده و يك خدا قوت خشك و خالي هم به او نگفته ايم.
"نارنجي پوشان" كارگراني صديق و زحمت كش هستند كه اگر يك روز كارشان را انجام ندهند كثيفي كوچه ها و محله ها و بوي تعفن زباله ها، همه را كلافه مي كند.
ته خيابان مردي با لباس نارنجي، جاروي دسته بلندش را روي زمين ميكشيد. او يكي از رفتگران شهرمان بود. هر چه به او نزديكتر ميشدم صداي خش خش جارويش بيشتر شنيده ميشد، صدايي كه صبحهاي خيلي زود وقتي هنوز بيشتر ما در رختخواب هستيم و شبهاي سرد زمستان صدايش را از پشت پنجره اتاق ميتوان شنيد.
آنان زحمتكشاني هستند كه هر جا صحبت از پاكيزگي و نظافت شهر به ميان مي آيد، آماده خدمت هستند و البته چه اندك است همكاري ما با آنها! مثلا هنگامي كه زباله ها را در كوچه و خيابان و جوي آب رها مي كنيم، كمتر به اين فكر مي افتيم كه با چه مشقت و زحمتي اين زباله ها بايد جمع آوري شوند.
او جارويش را بسيار دوست دارد چون سالهاست كه همراه اوست، صبح زود و نيمههاي شب، ظهرهاي گرم تابستان و شبهاي سرد زمستان هميشه همراهش بوده و ميداند چقدر براي پاكيزگي اين شهر تلاش كرده و زحمت كشيده است.